عاشقتم
سلام ایهان عزیزم الان ساعت ٢.٥ نصفه شبه تو خوابی بابایی هم خوابه نازی بابایی مریض بود زود رفت خوابید اخه یه گم مسمومیت داره ولی من خوابم نمی بره یاد دیشب افتادم اومدم پای کامپیوتر... دیشب خواب بودی وداشتم نگات می کردم که پسرم کی بزرگ شد و یکساله شد یاد روزایی که بغلت می کردم و با هم راه می رفتیم تو اتاق تا تو گریه نکنی ولی بایستی با یه دست گردنتو می گرفتم با یه دست کمرتو تا از دستم نیوفتی و گردنت لق نزنه و می گفتم کاش می تونستم با خیال راحت بگیرمش وبه کارام برسم.....یا روزایی رو که مجبور بودیم ساعت ها بغلت کنیم و تو اتاق راه بریم تا تو گریه نکنا وتا می خواستم بشینم نق می زی هی می گفتم کاش بتونی خودت بشینی یه کم مشغول بشی و این قد...
نویسنده :
فاطمه
2:34